بنابر آنچه تاريخنويسان گفتهاند بعضی از آنها سال ولادت او را 513 و بعضی سال ولادتش را 537 هق، میدانند. او در قريه كدكن يا شادياخ كه در آن زمان از توابع شهر نيشابور بوده به دنيا آمد. از دوران كودكی او اطلاعی در دست نيست، جز اينكه پدرش در شهر شادياخ به شغل عطاری كه همان دارو گیاهی فروشی باشد مشغول بوده كه بسيار هم در اين كار مهارت داشت و بعد از وفات پدر، فريدالدين كار پدر را ادامه ميدهد و به شغل عطاری مشغول ميشود. او در اين هنگام طبابت میكرده و این كه نزد چه كسی طبابت را فراگرفته است، اطلاعی در دست نمیباشد.
وی تا زمانی که انقلابی در وجودش به وجود آمد، به شغل عطاری و طبابت مشغول بود و در مورد اینکه چگونه این انقلاب در او به وجود آمد، داستانهای مختلفی بيان شده كه معروفترين آن عبارت است از:
“روزی عطار در دكان خود مشغول به معامله بود كه درويشی به آنجا رسيد و چند بار با گفتن جمله «بهخاطر رضای الهی چیزی بدهيد» از عطار كمك خواست، ولی او به درويش چيزی نداد. درويش به او گفت: ای خواجه، تو چگونه ميخواهی از دنيا بروی؟ عطار گفت: همانگونه كه تو از دنيا ميروی. درويش گفت: تو مانند من ميتوانی بميری؟ عطار گفت: بله، لذا درويش كاسه چوبی خود را زير سر نهاد و با گفتن كلمه الله از دنيا رفت. عطار چون اين را ديد شديداً متغير شد و از دكان خارج شد و راه زندگی خود را برای هميشه تغيير داد.”
او بعد از مشاهده حال درويش دست از كسب و كار كشيد و به خدمت شيخالشيوخ عارف ركنالدين اكاف رفت كه در آن زمان عارف معروفی بود و به دست او توبه كرد و به رياضت و مجاهدت با نفس مشغول شد و چند سال در خدمت اين عارف بود. عطار سپس قسمتی از عمر خود را به رسم سالكان طريقت در سفر گذراند و از مكه تا ماوراءالنهر به مسافرت پرداخت و در اين سفرها بسياری از مشايخ و بزرگان زمان خود را زيارت كرد و در همين سفرها بود كه به خدمت مجدالدين بغدادی رسيد.
گفته شده هنگامی كه شيخ به سن پيری رسيده بود بهاءالدين محمد پدر جلال الدين بلخی با پسر خود به عراق سفر ميکند كه در مسير خود به نيشابور رسيده و توانست به زيارت شيخ عطار برود، لذا شيخ نسخهای از اسرارنامه خود را به جلالالدين كه در آن زمان كودكی خردسال بود، داد. عطار مردی پر كار و فعال بوده چه در آن زمان كه به شغل عطاری و طبابت اشتغال داشته و چه در دوران پيری خود كه به گوشهگيری از خلق زمانه پرداخته و به سرودن و نوشتن آثار منظوم و منثور خود مشغول بوده است.
عطار، يكی از شاعران بزرگ متصوفه و از مردان نامآور تاريخ ادبيات ايران است. سخن او ساده و گيراست. او برای بيان مقاصد عرفانی خود بهترين راه را كه همان آوردن كلام ساده و بيپيرايه و خالی از هرگونه آرايش است انتخاب كرده است. آن گفتار ساده كه از سوختگی دلی هم چون او باعث شده كه خواننده را مجذوب نمايد و همچنين كمك گرفتن او از تمثيلات و بيان داستانها و حكايات مختلف يكی ديگر از جاذبههای آثار او میباشد و او سرمشق عرفای نامي بعد از خود همچون مولوی و جامی قرار گرفته و آن دو نيز به مدح و ثنای اين مرشد بزرگ پرداختهاند چنانكه مولوی گفته است:
عطار روح بود و سنايی دو چشم او * ما از پی سنايی و عطار آمديم.
آثار شيخ به دو دسته منظوم و منثور تقسيم ميشود. آثار منظوم او عبارت است از: 1- ديوان اشعار كه شامل غزليات و قصايد و رباعيات است. 2- مثنويات او عبارت است از: الهینامه، اسرارنامه، مصيبتنامه، وصلتنامه، بلبلنامه، بیسرنامه، منطقالطير، جواهرالذات، حيدرنامه، مختارنامه، خسرونامه، اشترنامه و مظهرالعجايب. از ميان اين مثنويهای عرفانی بهترين و شيواترين آنها كه به نام تاج مثنويهای او به شمار ميآيد منطقالطير است كه موضوع آن بحث پرندگان از يك پرنده داستانی به نام سيمرغ است كه منظور از پرندگان، سالكان راه حق و مراد از سيمرغ وجود حق است كه عطار در اين منظومه با نيروي تخيل خود و به كار بردن رمزهای عرفانی به زيباترين وجه سخن ميگويد كه اين منظومه يكی از شاهكارهای زبان فارسی است و منظومه مظهرالعجايب و لسانالغيب است كه برخی از ادبا آنها را به عطار نسبت دادهاند و برخی ديگر معتقدند كه اين دو كتاب منسوب به عطار نيست.
يكي از معروفترين آثار منثور عطار تذكرةالاولياست كه در اين كتاب عطار به معرفی 96 تن از اوليا و مشايخ و عرفای صوفيه پرداخته است.
در مورد وفات او نيز گفتههای مختلفی بيان شده و برخی از تاريخنويسان سال وفات او را 627 هق، دانستهاند و برخی ديگر سال وفات او را 632 یا 616 دانستهاند، ولي بنا بر تحقيقاتی كه انجام گرفته بيشتر محققان سال وفات او را 627 هق دانستهاند و در مورد چگونگی مرگ او نيز گفته شده كه او در هنگام يورش مغولان به شهر نيشابور توسط يك سرباز مغول به شهادت رسيده كه شيخ بهاءالدين در كتاب معروف خود كشكول اين واقعه را چنين تعريف ميكند كه وقتی لشكر تاتار به نيشابور رسيد اهالی نيشابور را قتل عام كردند و ضربت شمشيری توسط يكی از مغولان بر دوش شيخ خورد كه شيخ با همان ضربت از دنيا رفت و نقل كردهاند كه چون خون از زخمش جاري شد شيخ بزرگ دانست كه مرگش نزديك است. با خون خود بر ديوار اين رباعی را نوشت:
در كوی تو را كمينه بازی اين است
با اين همه رتبه هيچ نتوانم گفت *** شايد كه تو را بنده نوازی اين است.
✍️ محمد مکفی رودی
دیدگاهتان را بنویسید