بر مسیر نبوت-هنگامی که به خود آمدم، دیدم که در قرن الثعالب هستم
مکه بر او تنگ آمده بود؛آری! ابوطالب و خدیجه که حامیان و پشتیبانان او بودند، دنیا را وداع گفته بودند. در مکه چیزی تغییر نکرده بود، آنها همچنان غرق در گمراهی بودند، پیامبر را تکذیب نموده و یارانش را با انواع شکنجه عذاب میکردند. تصمیم گرفت به طائف برود، شاید در آنجا قلبهایی پیدا کند مهربانتر از قلبهای سخت بزرگان قریش.
در طائف دعوت خویش را بر بزرگ آنجا عبدیالیل عرضه کرد،او در جهل و سختی همچون ابوجهل و در تکذیب کردن همچون ابولهب ودر شکنجه و اذیت و آزار همچون امیه بن خلف بود.
وی کودکان و دیوانگان را به تعقیب پیامبر فرستاد تا با سنگباران از او استقبال کنند. آنچنان او را زدند که از پاهای مبارکش خون جاری شد.
سالها پس از این حادثه، جزیره العرب اسلام آورد؛ یاری الله از راه رسید. عایشه از پیامبرﷺ میپرسد: آیا بدتر از روز احد را تجربه کرده ای؟عایشه میدانست چقدر آن روز برای پیامبر دردناک بود،چرا که در آن روز مبارز بیبدیل و فرمانده بینظیر خویش، عمویش حمزه را از دست داد و هفتاد تن از بهترین یارانش در آن روز به شهادت رسیدند، سرش شکاف برداشت و دندانهای پیشینش شکست.
با همه اینها پیامبر ﷺ ماجرای طائف را بدتر و سختتر از روز احد معرفی میکند و میگوید: بعد از این که مرا سنگباران نمودند و بیرون کردند، غمگین شدم ،به روی خود رفتم و تا قرن الثعالب به خود نیامدم. آنجا سرم را بالا گرفتم؛ ابری دیدم که بر من سایه افکنده بود و چون به آن نگاه کردم، جبرئیل را دیدم. مرا ندا داد و گفت: الله متعال، سخن قومت را شنید اینک فرشته کوهها را نزدت فرستاده است تا درباره آنها هرچه میخواهی به این فرشته حکم کنی.
سپس فرشته کوهها مرا ندا داد به من سلام کرد و گفت: ای محمد! الله متعال سخن قومت و پاسخ ایشان را شنید اینک مرا نزد تو فرستاده تا درباره آنها هرچه میخواهی به من دستور دهی؛چه میخواهی؟ اگر بخواهی دو کوه را بر سر ایشان فرود میآورم. من گفتم: بلکه امیدوارم الله از نسل اینها کسانی پدید آورد که فقط الله یکتا را عبادت کنند و چیزی را شریکش نسازند.
غمگین شدم و به روی خود رفتم، هنگامی که به خود آمدم دیدم که در قرن الثعالب هستم.
او میداند که پیامبر است و میداند که در نهایت دینش پیروز خواهد شد، میداند که خدا با اوست و او را رها نمیکند؛ اما با این همه انسان است، ناراحت میشود، قلبش به درد میآید، دچار غم و اندوه میشود، سرش پایین است و پدر و مادرم فدایش، نمیداند قدمهایش او را به کدامین سو میبرند،وقتی به خود میآید که در قرن الثعالب است و مسافتی طولانی را پیموده و از طائف دور شده است.
درمورد ما چه فکری میکنید؟ اگر ایمان اورا در یک کفه ترازو و ایمان همه ما را در کفه دیگر، ایمان او سنگین تر خواهد بود. آری! یقین او والاتر از یقین همه ماست و صبرش بر صبر تمام ما غالب است؛ حال آیا ما حق نداریم گاهی مغموم و اندوهگین شویم و به روی خود چنان برویم که ندانیم قدمهایمان ما را به کدامین سو میبرند؟
آیا این وضعیت را برای یکدیگر در نظر گرفتهایم؟ آیا این را درک میکنیم که گاه انسان در شرایطی قرار میگیرد که از طبع مالوف و ملایمت خارج میشود؟!
انسان لحظههایی را تجربه میکند که نمیتواند سخنی بگوید، نصیحتی بشنود، با کسی برخورد داشته باشد؛ چرا این امر را شخصی تلقی میکنیم و بر اندوه یکدیگر میافزاییم و درک نمیکنیم که روح نیز همانند جسم گاها بیمار میشود.
دوستت ناراحت و اندوهگین است؟ تو دیگر بر اندوهش میفزا، بلکه برایش قرن الثعالبی باش که در کنارت به خود میآید. حزنش را محترم شمار. او نیاز دارد لحظاتی تنها باشد. وقتی آرام گرفت نزدش برو، دستانت را بر شانههایش نه، بغلش کن، او را دلداری بده، با قلب و روح خویش، قلب و روحش را آرام کن، زیاد منطقی صحبت نکن، انسانی که مصیبت دیده و شکست خورده، نیازمند حمایت است، نه درس دادن؛و روح حیران نیازمند آعوش است نه سخنرانی.
ضعف ما ناشی از ایمان کم ما نیست، بلکه ناشی از سختی زندگی است؛ روز طائف ایمان پیامبر اندک نبود، این زندگی بود که سخت بود؛ خداوند میدانست که پیامبر چقدر شکسته و دردمند گشته، اما عتابش نکرد، نگفت ایمانت کجا رفته؟بلکه فرشتگانی را برای یاری و حمایت از او فرستاد. خداوند میداند که پیامبر در هر جایگاهی قرار داشته باشد، باز هم انسان است و انسانها گاه در شرایطی قرار میگیرند که نیازمند قلب مهربان اند نه عقل فیلسوف و زبان سخنران.
دیدگاهتان را بنویسید