افسرده و اندوهگین، با نگاهی پر از حسرت به دو فرزند خردسالش نظر دوخته بود که دوروبر مادر رنجدیده نشسته و گویا با وی غمخواری میکردند، دو کودک حدود پنج و هفت ساله، کودکان نازنین و معصومی که فقر و مسکنت از سر و رویشان میبارید، انگار در کودکی، سایهٔ پیری بر سرشان بود، نه کفشی به پا داشتند و نه لباسی که بتوان به آن لباس گفت. بهراستی مادر درماندهای که تمامی فکرش نان اندکی است که بتواند شکم کودکان دلبندش را سیر کند، چگونه میتواند برای لباس و کفش فکر کند؟ این مادر مستأصل به مقتدیان نگاه نمیکرد، بلکه گاهی به جگرگوشههای نازنین و سرگردانش مینگریست و گاهی به زمین خیره میشد و فرزندان دلبندش که تنها همین مادر را همه دنیایشان میپنداشتند، معصومانه گاهی به عابران و مقتدیان چشم میدوختند و گاهی به مادر در فکر فرو رفته.از کنارش رد شده، به داخل مسجد آمدم، اما یک لحظه انسانیت و انصاف با تلنگری سخت من را متوقف کرد، کجا میروی؟ اگر در مسجد میروی برای دعا و نیاز و نماز تا به خدا نزدیک شوی، کار پسندیدهای است، اما اگر از کنار این زن درمانده و فرزندان خردسالش که چشمشان به دست کرم نمازگزاران دوخته شده است، بیخیال رد شوی، بسی سنگدل هستی؛ زیرا: «تو کز محنت دیگران بیغمی // نشاید که نامت نهند آدمی». با ملامت وجدانم روبرو شده، برگشتم. در جیبم پولی نبود، آسانترین پاسخ در چنین حالتی این جمله است: «پول نقد ندارم»؛ جملهای که شاید نتواند وجدان انسانهای آگاه را قانع کند، متأسفانه امروزه کارتهای بانکی ضربهٔ سهمگینی بر پیکرهٔ انسانیت وارد کرده، تیشه به ریشهٔ نوعدوستی و خیرخواهی زده است. با جستجو و تلاش، مبلغی گیر آوردم و به زن درمانده دادم؛ درحالیکه شرمندگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. با مشاهدهٔ احوال این زن _ که مانند وی در این شهر فراوانند _ دلم تاب نیاورد و قطرههای اشک بر گونههایم لغزید؛ شرمنده از این که بسیاری از ما در زندگی چقدر اسراف میکنیم، در غذاها، لباسها، لوازم زندگی، عروسیها و …، اما در همین شهر و دیار و شاید در نزدیکی و همسایگی ما، درماندگان و تنگدستان زیادی روزگار میگذرانند که نان شب ندارند، سردی زمستان امانشان را بریده است، اما نه منزل گرمی دارند و نه لباس و پوشاک مناسبی، سرپرستانی یافته میشوند که در برابر همسر و فرزندان خردسالشان، جز شرمندگی و آه دردمندانه پاسخی ندارند؛ درحالیکه بسیاری از مردم خوب ما از فرط سیری، بیمار میشوند و آنسوتر کودکی و مادری از گرسنگی و فقر خوابشان نمیآید و به خود میپیچند و زبان حالشان به ما میگوید: «آیا بود که گوشهٔ چشمی به ما کنند».
چگونه شرمنده نباشم که با مشاهدهٔ چنین احوالی احساس میکنم «انسانیت» مرده است و وجدانها در خوابی عمیق فرو رفته اند.
✍️ مولوی عبداللطیف نارویی